جدول جو
جدول جو

معنی مشت سنگ - جستجوی لغت در جدول جو

مشت سنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
تصویری از مشت سنگ
تصویر مشت سنگ
فرهنگ فارسی عمید
مشت سنگ
(مُ سَ)
سنگ فلاخن. (آنندراج). فلاخن و دوراندازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مشت سنگ
سنگ فلاخن
تصویری از مشت سنگ
تصویر مشت سنگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
مشنگ، خل، دیوانه، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتاسنگ
تصویر مشتاسنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشت زن
تصویر مشت زن
کسی که ورزش بوکس می کند، بوکسور، کسی که با مشت می زند، زورآزما
فرهنگ فارسی عمید
ورزشی دو نفره که در آن ورزشکاران با زدن ضربه های مشت به یکدیگر امتیاز کسب می کنند، بوکس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست سنگ
تصویر دست سنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشت رند
تصویر مشت رند
ابزاری که با آن چوب و تخته را صاف می کنند، رندۀ نجاری، مشتواره
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
دزد و راهزن و معنی آن دست تنگ است که مفلس و پریشان باشد. (برهان) (آنندراج). دزد. راهزن. (جهانگیری). دزد. راهزن. مفلس. دست تنگ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ سَ)
آن که با مشت می زند و صدمه و آسیب می رساند. (ناظم الاطباء). که سر پنجۀ قوی دارد. که با مجموع انگشتان گره کرده دیگری را زخم زند. که مشت زدن حرفۀ اوست، غلام نازنین که خواجه را مشت زند. (آنندراج). که عمل مشت و مال را بعهده گیرد:
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندۀ نازنین مشت زن.
سعدی.
و رجوع به مشت زدن معنی دوم شود.
- امثال:
مشت زن دیگر است و تیغزن دیگر. (از مجموعۀ امثال چ هند از آنندراج).
، کشتی گیر، چه معمول کشتی گیران است که قبل از کشتی بر دوش و بازوی خود مشت زنی کنند تا بدن سخت و استوار شود. (غیاث) (آنندراج) ، کشتی گیر و پهلوانی که در کشتی گرفتن مشت می زند. (ناظم الاطباء). مشت باز: مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان).
یکی مشت زن بخت و روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.
(بوستان).
مهابتی از مشت زن در دل گرفتند. (گلستان). و رجوع به مشت باز شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ سَ)
دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. دارای 72 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و تریاک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قریه ای است چهار فرسخ میانه جنوب و مغرب آباده. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ رَ)
سیاه و به رنگ مشک. (ناظم الاطباء) :
بیامد شب و چادر مشک رنگ
بپوشید تا کس نیاید به جنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1323).
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
بدرّید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ص 918).
چو پیدا شد آن چادر مشک رنگ
ستاره بر او همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
شبی مشک رنگ و دراز و مجاور
چو زلفین و میعاد هجران دلبر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 149).
زآن زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک موی سربه مهر به دست صبا فرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 559).
سوخت شب مشک رنگ زآتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار.
خاقانی.
دشمن توست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پرنهنگ.
نظامی.
، از اسمای معشوق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ /خُشْ فُ)
وزن کننده و سنجندۀ مشک، در بیت زیر کنایه از فرارسیدن شب است:
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج
ترازوی کافور شد مشک سنج.
نظامی.
، از اسمای معشوق. (آنندراج) ، زلف معشوق. (ناظم الاطباء) :
به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.
نظامی.
، مشک سود. آلوده به مشک، مکتوب خوش و خوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
رندۀ درودگران و آن افزاری باشد که بدان چوب و تخته تراشند. (برهان). دست افزار نجاران و درودگران که بدان چوب را صاف و هموار نمایند. (آنندراج) (انجمن آرا). آلتی که درودگران بدان چوب را هموار کنند و رنده نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). مشت رنده. (ناظم الاطباء) :
کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش
تا کی از قومی که هم ایشان وما هم پیشه ایم.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به مشت رنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
با مشت زدن. کشتی گیری. (ناظم الاطباء). مشت بازی. و رجوع به مشت بازی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دستاسنگ. (جهانگیری). فلاخن. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دستاسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
نام قریه ای است به هشت فرسنگی میانۀ شمال و مغرب فین. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
سنگ فلاخن. و فلاخن چیزی از پشم باشد بافته شده که شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان). سنگ فلاخن. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
تیغ خوشتر ز طعنۀ دشمن
مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ.
علی شطرنجی (آنندراج).
، سنگ بزرگی که در میان آن جای دست ساخته باشند و آن را به مشت گرفته بردارند. (برهان). سنگ بزرگ که میان آن سوراخ کرده باشند که به مشت گیرند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشک رنگ
تصویر مشک رنگ
برنگ مشک مشکی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی که باآن چوب و تخته را صاف و هموار کنند رنده نجاری مشتواره: کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان و هم ماتیشه ایم. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشت زنی
تصویر مشت زنی
عمل مشت زن مشت زدن، بوکس بازی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با مشت زند: غلام آبکش باید و خشت زن بود بنده نازنین مشت زن. (گلستان)، قوی پرزور، بوکس باز بکسور
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ فالاخن: تیغ خوشتر ز طعنه دشمن مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ. (علی شطرنجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
ورزشی که در آن هر یک از دو مشت زن می کوشد دیگری را با ضربه های مشت خود به زمین اندازد، بوکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشت زن
تصویر مشت زن
((مُ. زَ))
کسی که ورزش مشت زنی را انجام می دهد، بوکسور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتاسنگ
تصویر مشتاسنگ
((مُ. سَ))
فلاخن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
((مُ تَ))
دزد، راهزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشت زنی
تصویر مشت زنی
بوکس
فرهنگ واژه فارسی سره
این بازی در بین دختران و پسران رایج است و تعداد بازیکنان
فرهنگ گویش مازندرانی